پیش از آنکه شب و روزم به آخر خط برسد و برای دیدنت اشک ها بر گونه ام خشک شوند و فقط ردپایی از آن ها به یادگار بماند.... بیا و بگرد و مرا پیدا کن ... بیا من در غروب خانه دارم و تو اگر مرا بیابی .... و اگر مرا بیابی ... بیا باور کن که اگر مرا بیابی ، من هم تو را ناجی می شوم ... من به هوای دل گم شده ی تو پر گرفته ام رو به غروب غم زده ... نمی دانم چرا این غروب بی تو به طلوع نمی رسد ... شاید قسمت این بود که تو آنجا باشی و من اینجا ... تو در طلوع باشی و من در غروب .. در فاصله ی طلوع و غروبی که نه هرگز بر آن پایانی است و نه این فاصله را هرگز نزدیکی .... من که در غروب زندانی ام ! اما تو می توانی خانه ات را در آن سوی خورشید رها کنی ، بیایی و مرا پیدا کنی ... بارها اندیشیدم که ای کاش هیچ گاه دل به رویای تو نمی دادم اما بعد پشیمان می شوم ، چرا که اگر دل به تو نداده بودم که تا حالا بارها جان داده بودم ... پس لبخند بزن... من دل داده ام تا جان نبازم ... مهربانم ، من که نمی دانم تو چیستی ! فقط می دانم که خدا تو را برای من آفریده ... این را در خوابی که در آن شب بارانی دیدم ، فرشته ای به من گفت ... گفت که تو سوار سپید پوشی خواهی بود که مرا از این زندان غربت زده نجات خواهی داد ... من از این شهر پر بهانه می روم تا تو بهانه ای باشی برای هم آغوشی نور و قطره تا در این نرم بهار ، هر گاه چشمی به آسمان خیره شد ، رنگین کمان عشق را ببیند ... در این بهار وقتی از پس هر باران ، آسمان را می نگرم ، سکوت است و لطافت و رنگین کمان ... ای کاش از پس هر غباری ، رنگین کمان بر آسمان چشمان بارانی ام خیمه می زد ... من فقط ماندگاری می خواهم ... آن هم ماندگاری در طلوع ...
+نوشته شده در دوشنبه 86/1/20ساعت 4:22 عصرتوسط علیرضا | نظرات ( )
|