سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاشقانه

پرنده‌! دعا کن که طاقت ندارم
برای پریدن شهامت ندارم

چگونه نمانم که حتی کمی هم
به چشمان پاکت شباهت ندارم

صدا می‌زنی نام من را ولیکن
زبانی برای اجابت ندارم

ببین از تو پنهان نباشد که حتی
برای پریدن لیاقت ندارم

دعا کن که من دیگر آتش بگیرم
دعا کن پرنده‌! که طاقت ندارم

چگونه بگویم برایت برادر
مجالی برای موردن ندارم

چه کنم که آخرم مثل اولم مردست


+نوشته شده در سه شنبه 86/3/15ساعت 12:0 صبحتوسط علیرضا | نظرات ( ) |



یک شبی با یاد تو بدرود خواهم گفت و رفت

خاطراتت را به جوی آب خواهم گفت و رفت

در فرار شعرهایم یک شبی خواهم نشست

آخرین اشعار خود را بر تو خواهم گفت و رفت

با خیالت بر دیار قصه ها رفتم ولی

قبل رفتن قصه ام را با تو خواهم گفت و رفت

من ندانستم بگویم عاشق چشمان پر مهر توام

یک شبی در خواب تو این جمله خواهم گفت و رفت

شعله های عشق من هر دم زبانه می کشد از هجر تو

بر دل دیوانه ام خاموش خواهم گفت و رفت


+نوشته شده در سه شنبه 86/3/8ساعت 12:0 صبحتوسط علیرضا | نظرات ( ) |



آیا این تقدیر منه؟؟؟؟؟

تا روزها در جاده دلتنگی بنشینم و
افسوس دوری تو را بخورم.
درختان جاده زندگیم در حال خشک شدن هستند.
افسوس که تو دیگر در کنارم نیستی
افسوس که سرنوشت برای ما جدایی را رقم زده .
افسوس که هرچه بدوم و بدوم تو دور و دورتر می شوی
گفتی ما بدون هم خوشبخت تریم اما....

اما خوشبختی من در با تو بودن بود
افسوس که خوشی ها تمام شد
افسوس که باهم بودن ها تمام شد
اما اگر تو بدون من خوشبختی

دوری را تحمل می کنم

من و تو دو خط موازی بودیم که هرگز نقاشی پیدا نشد

تا دو سر ما را عاشقانه به هم برساند

و تا آخر این دنیا موازی خواهیم ماند.


+نوشته شده در سه شنبه 86/3/1ساعت 12:0 صبحتوسط علیرضا | نظرات ( ) |



 

 

 

خسته ام از گذر لحظه ها...چرا اینگونه بعضی از ما انسانها تنها می مانیم؟

آیا می دانید فصل آدمهای بی کس و تنها چه فصــلی است؟

آری فصــل زمستــــان...

چون آسمانش همانند دل آنها،ابری ومه آلود وغمگین است.

می خواهد ببارد مثل چشمان بغض آلود من...

ســـرد است مثـــل قلب تنهــــای من...

مه آلود است مثل شیشه بخار گرفته اتاقم...

همیشه روزهای سرد و ابری زمستان مرا در نوشتن برگی از

کتاب تنهایی و بی کسیم مرا یاری داده است.

طاقت تنهایی را ندارم...تنهایی برایم همانند مرگ سرد است. 

نبودت ابتدای هر ویرانی ست در من 

                             خاطرت شبهای زمستانی ست در من


+نوشته شده در سه شنبه 86/2/18ساعت 10:51 عصرتوسط علیرضا | نظرات ( ) |



امروز که محتاج تو ام جای توخالی است
فردا که می
آیی به سراغم نفسی نیست
بر من نفسی نیست ، نفسی نیست
در خانه کسی نیست
نکن امروز را فردا
بیا با ما که فردایی نمی ماند
که از تقدیر و فال ما
در این دنیا کسی چیزی نمی داند
تا
آینه رفتم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم که به من دسترسی نیست
نکن امروز را فردا
دلم افتاده زیر پا
بیا ای نازنین ای یار
دلم را از زمین بردار
در این دنیای وانفسا
تویی تنها منم تنها
نکن امروز را فردا ، بیا با ما ،‌ بیا تا ما
امروز که محتاج توام جای تو خالی ست
فردا که می
آیی به سراغم نفسی نیست
در این دنیای ناهموار
که می بارد به سر آوار
به حال خود مرا مگذار
رهایم کن از این تکرار
آن کهنه درختم که تنم غرقه ی برف است
حیثیت این باغ منم
خار و خسی نیست

 

 


+نوشته شده در چهارشنبه 86/1/29ساعت 12:43 عصرتوسط علیرضا | نظرات ( ) |



 

 

پیش از آنکه شب و روزم به آخر خط برسد
 و برای دیدنت اشک ها بر گونه ام خشک شوند
و فقط ردپایی از آن ها به یادگار بماند....
بیا و بگرد و مرا پیدا کن ...
بیا من در غروب خانه دارم و تو اگر مرا بیابی .... و اگر مرا بیابی ...
بیا باور کن که اگر مرا بیابی ، من هم تو را ناجی می شوم ...
من به هوای دل گم شده ی تو پر گرفته ام رو به غروب غم زده ...
نمی دانم چرا این غروب بی تو به طلوع نمی رسد ...
شاید قسمت این بود که تو آنجا باشی و من اینجا ...
تو در طلوع باشی و من در غروب ..
در فاصله ی طلوع و غروبی که نه هرگز بر آن پایانی است
و نه این فاصله را هرگز نزدیکی ....
من که در غروب زندانی ام !
اما تو می توانی خانه ات را در آن سوی خورشید رها کنی ، بیایی و مرا پیدا کنی ...
بارها اندیشیدم که ای کاش هیچ گاه دل به رویای تو نمی دادم
اما بعد پشیمان می شوم ، چرا که اگر دل به تو نداده بودم
که تا حالا بارها جان داده بودم ...
پس لبخند بزن...
من دل داده ام تا جان نبازم ...
مهربانم ، من که نمی دانم تو چیستی !
فقط می دانم که خدا تو را برای من آفریده ...
این را در خوابی که در آن شب بارانی دیدم ، فرشته ای به من گفت ...
گفت که تو سوار سپید پوشی خواهی بود
که مرا از این زندان غربت زده نجات خواهی داد ...
من از این شهر پر بهانه می روم تا تو بهانه ای باشی برای
هم آغوشی نور و قطره تا در این نرم بهار ،
هر گاه چشمی به آسمان خیره شد ، رنگین کمان عشق را ببیند ...
در این بهار وقتی از پس هر باران ،
آسمان را می نگرم ،
سکوت است و لطافت و رنگین کمان ...
ای کاش از پس هر غباری ،
رنگین کمان بر آسمان چشمان بارانی ام خیمه می زد ...
من فقط ماندگاری می خواهم ...
آن هم ماندگاری در طلوع ...


+نوشته شده در دوشنبه 86/1/20ساعت 4:22 عصرتوسط علیرضا | نظرات ( ) |