پرنده! دعا کن که طاقت ندارم چگونه نمانم که حتی کمی هم صدا میزنی نام من را ولیکن ببین از تو پنهان نباشد که حتی دعا کن که من دیگر آتش بگیرم چگونه بگویم برایت برادر چه کنم که آخرم مثل اولم مردست
یک شبی با یاد تو بدرود خواهم گفت و رفت خاطراتت را به جوی آب خواهم گفت و رفت در فرار شعرهایم یک شبی خواهم نشست آخرین اشعار خود را بر تو خواهم گفت و رفت با خیالت بر دیار قصه ها رفتم ولی قبل رفتن قصه ام را با تو خواهم گفت و رفت من ندانستم بگویم عاشق چشمان پر مهر توام یک شبی در خواب تو این جمله خواهم گفت و رفت شعله های عشق من هر دم زبانه می کشد از هجر تو بر دل دیوانه ام خاموش خواهم گفت و رفت
آیا این تقدیر منه؟؟؟؟؟ تا روزها در جاده دلتنگی بنشینم و اما خوشبختی من در با تو بودن بود دوری را تحمل می کنم من و تو دو خط موازی بودیم که هرگز نقاشی پیدا نشد تا دو سر ما را عاشقانه به هم برساند و تا آخر این دنیا موازی خواهیم ماند.
خسته ام از گذر لحظه ها...چرا اینگونه بعضی از ما انسانها تنها می مانیم؟ آیا می دانید فصل آدمهای بی کس و تنها چه فصــلی است؟ آری فصــل زمستــــان... چون آسمانش همانند دل آنها،ابری ومه آلود وغمگین است. می خواهد ببارد مثل چشمان بغض آلود من... ســـرد است مثـــل قلب تنهــــای من... مه آلود است مثل شیشه بخار گرفته اتاقم... همیشه روزهای سرد و ابری زمستان مرا در نوشتن برگی از کتاب تنهایی و بی کسیم مرا یاری داده است. طاقت تنهایی را ندارم...تنهایی برایم همانند مرگ سرد است. نبودت ابتدای هر ویرانی ست در من خاطرت شبهای زمستانی ست در من
امروز که محتاج تو ام جای توخالی است
پیش از آنکه شب و روزم به آخر خط برسد |
ABOUT
MENU
Home
|